20090125

تفاوت اساسي ملاصدرا و ديگر فلاسفه در تعريف نفس


نكته بسيار مهمي كه ملاصدرا را از فلاسفه پيش از خود متمايز مي‌كند، آن است كه تعريف نفس در نظر ديگر فلاسفه به ذات نفس مربوط نيست، بلكه به نفسيت نفس مربوط است. در حالي كه از نظر ملاصدرا تفاوتي ميان ذات نفس و نفسيت نفس وجود ندارد.
جمهور فلاسفه مي‌گويند «وقتي ما نفس را به كمال تعريف مي‌كنيم در واقع نفس را «من حيث هي» تعريف نكرده‌ايم، بلكه آن را از حيث تعلقش به بدن تعريف كرده‌ايم. چنان كه وقتي در تعريف بنّا، بنا به كار مي‌رود از حيث انسان بودن آن نيست. توضيح آنكه در مورد نفس، ما جوهري جسماني(بدن) در يك سو و جوهري مجرد در سوي ديگر و اضافه‌اي ميان آن دو داريم. بنابراين، اضافه ذات نفس(جوهر مجرد) به بدن، ذاتي آن نيست، بلكه امري است عرضي كه بر آن عارض مي‌شود» (ابن‌سينا، 1395ه‍، ص 9؛ صدرالدين شيرازي، 1379ه‍، ج 8، ص 17).
حاصل مبناي حكما اين است كه نفس داراي يك ذات جوهري و وجود لنفسه است كه از آن در الهيات بحث مي‌شود و داراي يك ماهيت عرضي است كه داخل در مقوله اضافه بوده، وجود لغيره دارد و بحث از آن در زمره علوم طبيعي خواهد بود. صدرالمتألهين انتقاد خود را تحت عنوان «حكمة مشرقية» چنين بيان مي‌كند:
«بنّا بودن بنا و پدر بودن پدر با نفس بودن نفس متفاوت است. در آن جا دو ماهيت و دو وجود است. يك ماهيت جوهري كه به ذات بنّا و پدر (يعني انسان) مربوط است و ماهيت ديگر كه عرض است؛ يعني بنّا بودن و پدر بودن. وقتي بنا و پدر را تعريف مي‌كنيم به ذات نظر نداريم، بلكه به مفاهيم عرضي توجه كرده‌ايم حال آنكه نفس بودن اين چنين نيست. نفس دو ماهيت و دو وجود ندارد، بلكه يك وجود و يك ماهيت است و نفس بودن عين ذات نفس است و حقيقت نفس چيزي جدا از سرپرستي و تدبير نيست» (صدرالدين شيرازي، 1379ه‍، ج 8، ص 11).
با اين وصف، اشكال مهم رابطه نفس و بدن كه بر نظر ابن‌سينا در باب نفس وارد است، مرتفع مي‌شود. زيرا با اين بيان نفس ذاتاً متعلق به ماده و متحد با آن است. اما اشکال دیگری که پیش می‌آید آنکه اگر نفس مادي و متعلق به بدن است، باید با زوال بدن از بين برود و با زوال بدن بحث از معاد بی‌معنا خواهد بود[3].

تجرد و معناي آن
مجرد در لغت به معني خالي مي‌باشد[4] و به طور كلي حكما به امري مجرد مي‌گويند كه روحاني محض بوده و مخلوط با ماده نباشد. به طور مثال، نفوس و عقول مجردند كه البته عقول مجرد محض‌اند ولي نفوس ذاتاً و وجوداً مجردند و لكن در فعل، متعلق به ماده‌اند (سجادي، 1361، ص 528). اما به نظر می‌رسد این مقدار از تعریف برای روشن شدن منظور از تجرد کافی نیست. از میان سه فیلسوف بزرگ مورد بحث، هیچ کدام تعریف واضح و مشخصی برای تجرد یا موجود مجرد ذکر نکرده‌اند و صرفاً به تعریف سلبی آن بسنده نموده و تجرد را همان مادی نبودن دانسته‌اند.
اما می‌دانیم که تعاریف سلبی بیانگر ماهیت و چیستی شیء نیستند، بلکه صرفاً خصوصیات سلبی آن امر را بیان می‌کنند. حال آنکه ما برای شناخت موجودات مجرد که دارای واقعیت عینی و خارجی‌اند نیاز به تعریفی ایجابی داریم. تعریفی که حتی‌الامکان همه اقسام مجردات را در بر گیرد و شمول لازم را نیز داشته باشد. لذا باید مؤلفه‌هایی را جستجو كرد كه موجب تمایز فی‌الجمله موجود مجرد از امور مشتبه و متشابه با آن می‌شود. بر این اساس، اولین مؤلفه‌ای که باید در تعریف تجرد اخذ شود جوهریت است. چرا که باید امری وجود لنفسه و مستقل داشته باشد تا بتوان در مورد تجرد یا عدم تجرد آن بحث کرد. ممکن است گفته شود این گزاره که «هر مجردی جوهر است» به نحو کلی صادق نیست، زیرا اموری مانند علم و عاطفه مجردند و در عین حال کیف نفسانی و مندرج در مقوله عرض می‌باشند. بنابراین، کلیت گزاره به وسیله مواردی مانند علم، اراده، عاطفه و... نقض می‌شود.
در پاسخ بايد گفت روشن است كه عرض حالّ در موضوع است حال آنكه مجردات نه حال‌اند و نه محل. همچنين طبق مبناي ملاصدرا عرض از مراتب و شؤون جوهر است. بنابراين، كيفيات نفساني شؤون نفسند و قائم به آن و اطلاق تجرد بر آنها به تبع تجرد نفس است.
مؤلفه ديگري كه مجردات را از ماديات متمايز مي‌سازد بعد و امتداد است كه ذاتي ماده و مقوم جسميت اجسام است و در مقابل، مجردات هيچ گونه ابعادي در جهات سه‌‌‌‌گانه ندارند و از آن جا كه مكان داشتن لازمه بعد داشتن است پس مجردات، مكانمند هم نيستند. اين ويژگي همان صفت بساطت است. به عبارت ديگر، مجردات از آن جا كه بسيط‌اند در خارج هيچ گونه جزئي ندارند. لذا بعد و امتداد برايشان متصور نيست. حاصل آنكه «بساطت» مؤلفه ديگري است كه بايد در تعريف مجردات اخذ شود، زيرا موجب تمايز آن از امور مشتبه و متشابه مي‌گردد.
ويژگي ديگري كه مختص مجردات است و به وسيله آن مي‌توان موجود مجرد را از غير آن باز شناخت «علم به ذات» است. اخذ اين مؤلفه در تعريف مجردات باعث تمايز آنها از اجسام مي‌شود چرا كه هيچ جسمي «بما هو جسم»، «علم به ذات» ندارد.
بنابراين، «جوهريت»، «بساطت» و «علم به ذات» سه مؤلفه‌اي هستند كه مجرد را از امور مشتبه با آن جدا ساخته و تمايز في الجمله آن را موجب مي‌گردند. با اين وصف مجرد، جوهر بسيطي است كه علم به ذات دارد.

No comments: